سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و خدا به انسان نظر دارد حال انسان بداند یا نداند.

دیروز برای کاری جایی رفتم که گه گاه به آنجا سر میزنم و گاه که کاری بر می آید کمکی میکنم .

طبق معمول رسیدم و زنگ زدم.کسی گفت بفرمایید. سلام کردم وجواب داد انتظار داشتم همان موقع در را باز کندکه نکرد .خودم رامعرفی کردم و گفتم فلانی هستم . گفت خوب هستید انشالله ولی درا باز نکرد . احتمال دادم که نشناسد و گفتم که آقای فلانی گفته بود بیایم با خونسردی گفت بله به سلامتی .البته من در جریان نیستم .کفرم در آمده بود که گفتم آقا نمیشه  در رو باز کنید. کمی مکث کرد و گفت : چرا

در را باز کرد من با ناراحتی رفتم داخل و دیدم که دو نفر با کت و شلوار سرمه ای ایستاده اند کنار آیفون و فهمیدم که یکی از آنها بوده که گوشی را برداشته . احتمال دادم که محافظ های همون بنده خدایی باشند که معمولا  اونجا سر میزنه  اما این سین جین های پشت آیفون جدید بود واقعا . بی اعتنا رفتم طبقه بالا و دیدم یکی از همو ن آقایون پشت در اطاق ایستاده.سلام کردم و نشستم روی مبل  پشت میز فکر کردم که ریس مهمون مهمی داره بعد 5  6دقیقه صدایی ازداخل اطاق اومد واون بابایی که دم در ایستاده بود بیسیمش رو در آورد وگفتک شماره 1.2. آماده باشید.بعدش هم در اطاق باز شد ورخسار علی زمانه نمایان و نایب امام عصر از اطاق بیرون آمدند من که خشکم زده بود بی اختیار از جا بلند شدم و سلام کردم و آقا هم خدا حافظی کردند  تشریف بردند به همین سادگی.بعدا که برای چند نفر تعریف کردم موضوع چفیه مطرح شد و من گفتم که حتی نتونسم دست آقا را ببوسم که چفیه بماند.اما یاد کسانی افتادم که وقتی امام  زمان رامی بیند خوشکشان میزند.من هم همین شرایط را داشتم حداقل تا شب آن روز. آخر من هم امام و علی زمانه ام را اینگونه دیده بودم


نوشته شده در  دوشنبه 84/12/1ساعت  3:4 عصر  توسط محمدرضا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به خود بیایید ? به داد ما برسید
[عناوین آرشیوشده]