سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صد مرده زنده میشود از ذکر یا حسین

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است


نوشته شده در  شنبه 84/10/3ساعت  6:2 عصر  توسط محمدرضا 
  نظرات دیگران()

چند روز اخیر دنبال مطلبی مناسب جز آنان که دیگر دوستان نوشته اند می گشتم تا  برای سزار بزنم اما اکنون باخیال آسوده مینویسم که چیزی به جز شعر سپهر، مناسب نیست  پس با اجازه صاحب جمعه و میزبان سزار ها وسپهرها تقدیم به سزار


نوشته شده در  جمعه 84/10/2ساعت  4:8 عصر  توسط محمدرضا 
  نظرات دیگران()

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا
که‌ اسم‌ او احمده‌
نمره‌ جانبازیهاش‌
هفتاد و پنج‌ درصده‌

اونکه‌ دلاوریهاش‌
تو جبهه‌ غوغا کرده‌
حالا بیاین‌ ببینین‌
کلکسیون‌ درده‌

اونکه‌ تو میدون‌ مین‌
هزار تا معبر زده‌
حالا توی‌ رختخواب‌
افتاده‌ حالش‌ بده‌

بابام‌ یادگاری‌ از
خون‌ و جنگ‌ و آتیشه‌
با یاد اون‌ موقعا
ذره‌ ذره‌ آب‌ میشه‌

آهای‌ آهای‌ گوش‌ کنین‌
درد دل‌ بابارو
میخواد بگه‌ چه‌ جوری‌
کشتند بچه‌هارو

«هیچ‌ میدونی‌ یعنی‌ چی‌
زخمیهارو بیاری‌
یکی‌ یکی‌ روبازو
تو آمبولانس‌ بذاری‌

درست‌ جلوی‌ چشمات‌
یه‌ خورده‌ او نطرفتر
با شلیک‌ مستقیم‌
ماشین‌ بشه‌ خاکستر»

گفتن‌ این‌ خاطره‌
بدجوری‌ میسوزوندش‌
با بغض‌ و ناله‌ می‌گفت‌
کاشکی‌ که‌ پر نبودش‌

آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌
نون‌ و پنیر و پسته‌
هیچ‌ تا حالا شنیدی‌
تانکها بشن‌ قنّاصه‌؟

میدونی‌ بعضی‌ وقتا
تانکا قناصه‌ بودن‌
تا سری‌ رو میدیدن‌
اون‌ سرو می‌پروندن‌

سه‌ راه‌ شهادت‌ کجاست‌؟
میدونی‌ دوشکا چیه‌؟
میدونی‌ تانک‌ یعنی‌ چی‌؟
یا آرپی‌جی‌ زن‌ کیه‌؟

آرپی‌جی‌ زن‌ بلند شد
«ومارمیت‌» رو خوند
تانک‌ اونو زودتر زدش‌
یه‌ جفت‌ پوتین‌ ازش‌ موند

یه‌ بچه‌ بسیجی‌
اونور میدون‌ مین‌
زیر شینهای‌ تانک‌
لِه‌ شده‌ بود رو زمین‌

خودم‌ تو دیده‌بانی‌
با دوربین‌ قرارگاه‌
رفیقمو میدیدم‌
تو گودی‌ قتله‌گاه‌

آرپی‌جی‌ تو سرش‌ خورد
سرش‌ که‌ از تن‌ پرید
خودم‌ دیدم‌ چند قدم‌
بدون‌ سر می‌دوید

هیچ‌ می‌دونی‌ یه‌ گردان‌
که‌ اسمش‌ الحدیده‌
هنوزم‌ که‌ هنوزه‌
گم‌ شده‌ ناپدیده‌

اتل‌ متل‌ توتوله‌
چشم‌ تو چشم‌ گلوله‌
اگر پاهات‌ نلرزید
نترسیدی‌ قبوله‌

دیدم‌ که‌ یک‌ بسیجی‌
نلرزید اصلاً پاهاش‌
جلو گلوله‌ وایستاد
زُل‌ زده‌ بود تو چشاش‌

گلوله‌ هم‌ اومدو
از دو چشم‌ مردونه‌
گذشت‌ و یک‌ بوسه‌ زد
بوسه‌ای‌ عاشقونه‌

عاشقی‌ یعنی‌ اینکه‌
چشمهایی‌ که‌ تا دیروز
هزار تا مشتری‌ داشت‌
چندش‌ میاره‌ امروز

اما غمی‌ نداره‌
چون‌ عاشق‌ خداشه‌
بجای‌ مردم‌ خدا
مشتری‌ چشماشه‌

یه‌ شب‌ کنار سنگر
زیر سقف‌ آسمون‌
میای‌ پیش‌ رفیقت‌
تو اون‌ گلوله‌ بارون‌

با اینکه‌ زخمی‌ شده‌
برات‌ خالی‌ می‌بنده‌
میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست‌
درد میکشه‌ می‌خنده‌

چفیه‌ رو ور میداری‌
زخم‌ اونو می‌بندی‌
با چشمای‌ پر از اشک‌
تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی‌

انگاری‌ که‌ میدونی‌
دیگه‌ داره‌ می‌پّره‌
دلت‌ میگه‌ که‌ گلچین‌
داره‌ اونو می‌بره‌

زُل‌ میزنی‌ تو چشماش‌
با سوز و آه‌ و با شرم‌
بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون‌
فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم‌

میزنی‌ زیر گریه‌
اونم‌ تو آغوشته‌
تو حلقه‌ دستاته‌
سرش‌ روی‌ دوشته‌

چون‌ اجل‌ معلق‌
یه‌ دفعه‌ یک‌ خمپاره‌
هزار تا بذر ترکش‌
توی‌ تنش‌ میکاره‌

یهو جلو چشماتو
شره‌ خون‌ می‌ گیره‌
برادر صیغه‌ایت‌
توبغلت‌ میمیره‌

هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری‌
یواش‌ یواش‌ و کم‌کم‌
راوی‌ یک‌ خبرشی‌
یک‌ خبر پراز غم‌

به‌ همسفر رفقیت‌
که‌ صاحب‌ پسر شد
بری‌ بگی‌ که‌ بچه‌
یتیم‌ و بی‌پدر شد

اول‌ میگی‌ نترسین‌
پاهاش‌ گلوله‌ خورده‌
افتاده‌ بیمارستان‌
زخمی‌ شده‌، نمرده‌

زُل‌ میزنه‌ تو چشمات‌
قلبتو می‌سوزونه‌
یتیمی‌ بچه‌ شو
از تو چشات‌ میخونه‌

درست‌ سال‌ شصت‌ و دو
لحظة‌ تحویل‌ سال‌
رفته‌ بودیم‌ تو سنگر
رفته‌ بودیم‌ عشق‌ و حال‌

تو اون‌ شلوغ‌ پلوغی‌
همه‌ چشارو بستم‌
دستهاتوی‌ دست‌ هم‌
دورسفره‌ نشستیم‌

مقلب‌ القوب‌ رو
با همدیگر می‌خوندیم‌
زورکی‌ نقل‌ ونبات‌
تو کام‌ هم‌ چپوندیم‌

همدیگر و بوسیدیم‌
قربون‌ هم‌ میرفتیم‌
بعدش‌ برا همدیگر
جشن‌ پتو گرفتیم‌

علی‌ بود و عقیلی‌
من‌ بودم‌ و مرتضی‌
سید بود و اباالفضل‌
امیرحسین‌ و رضا

حالا ازاون‌ بچه‌ ها
فقط‌ مرتضی‌ مونده‌
همونکه‌ گازخردل‌
صورتشو سوزونده‌

آهای‌ آهای‌ بچه‌ ها
مگه‌ قرار نذاشتیم‌
همیشه‌ با هم‌ باشیم‌
نداشتیما، نداشتیم‌

بیاین‌ برا مرتضی‌
که‌ شیمیایی‌ شده‌
جشن‌ پتو بگیریم‌
خیلی‌ هوایی‌ شده‌

می‌سوزه‌ و می‌خنده‌
خیلی‌ خیلی‌ آرومه‌
به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون‌
کار منو تمومه‌

مرتضی‌ منم‌ ببر
یا نرو، پیشم‌ بمون‌
میزنه‌ تو صورتش‌
داد میزنم‌ مامان‌ جون‌

مامان‌ میاد ودست‌
بابا جون‌ و میگره‌
بابام‌ با این‌ خاطرات‌
روزی‌ یه‌ بار میمیره‌

فقط‌ خاطره‌ نیست‌ که‌
قلب‌ اونو سوزونده‌
مصلحت‌ بعضی‌ها
پشت‌ اونو شکونده‌

برا بعضی‌ آدما
بنده‌های‌ آب‌ و نون‌
قبول‌ کنین‌ به‌ خدا
بابام‌ شده‌ نردبون‌


نوشته شده در  چهارشنبه 84/9/30ساعت  12:3 صبح  توسط محمدرضا 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به خود بیایید ? به داد ما برسید
[عناوین آرشیوشده]