سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رهبرم میگفت رییس جمهور باید جوان کار آمد با نشاط ومتعهد باشد

 

 

 

 


نوشته شده در  چهارشنبه 84/12/10ساعت  3:48 عصر  توسط محمدرضا 
  نظرات دیگران()

یک خبر پیچیده در گوش همه


 شور بر پا کرده درد و هم همه


قلب شیعه دل غمین و خسته شد


کربلا راهش دوباره بسته شد


سینه ها بار دیگر تنگ شد


هم نجف هم سامرا در جنگ شد


از دوباره شیعه در ماتم نشست


بار دیگر حرمت مولا شکست


چهره را از خلق پوشاندن بس است


ای بدان یک بار سوزاندن بس است


کربلا یک بار لشگر دیده است


خون و آتش اشک مادر دیده است


پیش شیطان هست تلنازی بس است


بیش از این با عشق ما بازی بس است


شیعه تنها یک کربلا دارد همین


یک نجف یک سامرا دارد همین


دلخوشی شیعه تنها کربلاست


هستیش سجده به خاک سامراست


تا حرم اماج زخم و تیر شد


مهدی زهرا بمیرم پیر شد


نسیمی جان فزا می آید بوی کرب و بلا می آید.


نمیدانم که آیا هنوز باید عجلولیک افرج بگویم یا نه .امروز جمعه است اما دلگیر نیست .سرد نیست ، منا جات حضرت علی را نشنیدم ودلهره هم ندارم اما ناراحتم. اینها نشانه  خوبی نیست.نکند نباشد نگاهی بر من ، نکند پرونده ام بسته شده باشد و نکند .....آقای من ، مولا و امام عصر من چه میگذرد بر شما


بمیرم ، درد های سختی میکشید و همچنان استوار بزرگترینِ  لثارات الحسین  هستید .شما می آیید . ایمان دارم .می بینید حرم پدرتان را می بینید و می آیید . آقای من به خوبی خودت  ما را ببخش














نمیدونم چرا باز هوایی ام


نگران گنبد طلایی ام


دل رو باز اسیر می خونه نکن


از دوباره من و دیوونه نکن


چی شده قبر حسین نمیدونم


خاک بین الحرمین نمیدونم


آرزوهام همشون تباه بشه؟


حرم آقای من خراب بشه ؟


اما قلب من دوبا ره خون شده


 گنبدو گل دسته ها خراب شده


درب خونه علی شکسته  شد


دوباره دستای حیدر بسته شد


سینه ام از غصه و غم شاکیه


صحن آقامون اباالفضل خاکیه


بمیرم حرمت تو شکسته شد


راه کربلا دو باره بسته شد



نوشته شده در  جمعه 84/12/5ساعت  4:15 عصر  توسط محمدرضا 
  نظرات دیگران()

و خدا به انسان نظر دارد حال انسان بداند یا نداند.

دیروز برای کاری جایی رفتم که گه گاه به آنجا سر میزنم و گاه که کاری بر می آید کمکی میکنم .

طبق معمول رسیدم و زنگ زدم.کسی گفت بفرمایید. سلام کردم وجواب داد انتظار داشتم همان موقع در را باز کندکه نکرد .خودم رامعرفی کردم و گفتم فلانی هستم . گفت خوب هستید انشالله ولی درا باز نکرد . احتمال دادم که نشناسد و گفتم که آقای فلانی گفته بود بیایم با خونسردی گفت بله به سلامتی .البته من در جریان نیستم .کفرم در آمده بود که گفتم آقا نمیشه  در رو باز کنید. کمی مکث کرد و گفت : چرا

در را باز کرد من با ناراحتی رفتم داخل و دیدم که دو نفر با کت و شلوار سرمه ای ایستاده اند کنار آیفون و فهمیدم که یکی از آنها بوده که گوشی را برداشته . احتمال دادم که محافظ های همون بنده خدایی باشند که معمولا  اونجا سر میزنه  اما این سین جین های پشت آیفون جدید بود واقعا . بی اعتنا رفتم طبقه بالا و دیدم یکی از همو ن آقایون پشت در اطاق ایستاده.سلام کردم و نشستم روی مبل  پشت میز فکر کردم که ریس مهمون مهمی داره بعد 5  6دقیقه صدایی ازداخل اطاق اومد واون بابایی که دم در ایستاده بود بیسیمش رو در آورد وگفتک شماره 1.2. آماده باشید.بعدش هم در اطاق باز شد ورخسار علی زمانه نمایان و نایب امام عصر از اطاق بیرون آمدند من که خشکم زده بود بی اختیار از جا بلند شدم و سلام کردم و آقا هم خدا حافظی کردند  تشریف بردند به همین سادگی.بعدا که برای چند نفر تعریف کردم موضوع چفیه مطرح شد و من گفتم که حتی نتونسم دست آقا را ببوسم که چفیه بماند.اما یاد کسانی افتادم که وقتی امام  زمان رامی بیند خوشکشان میزند.من هم همین شرایط را داشتم حداقل تا شب آن روز. آخر من هم امام و علی زمانه ام را اینگونه دیده بودم


نوشته شده در  دوشنبه 84/12/1ساعت  3:4 عصر  توسط محمدرضا 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به خود بیایید ? به داد ما برسید
[عناوین آرشیوشده]